اسب سفید رویاها

محو شده بودم، محو هوای تازه و عطر گل های وحشی.

محو صدای دلنشین رودخانه وقتی به سنگ هایی که در گذرش بودند با شدت برخورد می کرد.

و نغمه ی پرندگانی که روز و شب نمی شناسند و در بهار سرخوشانه آواز سر می دهند.

رودخانه جاری و زلال و شفاف بود طوری که سنگ های درونش دیده می شدند.

از دور چشمم به اسبی سفید خورد و در سمت دیگر رودخانه اسبی قهوه ای منظره را زیباتر و بکرتر کرده بود.

به سمت اسب سفید رفتم؛ نزدیک و نزدیک تر شدم. مشغول خوردن سبزه ها بود.

صاحبش او را به درختی در آن نزدیکی بسته بود و تا زمانی که ما آنجا بودیم هنوز نیامده بود.

جدیدا از اسب ها خیلی خوشم می آید و دلم می خواهد اسب سواری یاد بگیرم و اسبی برای خودم داشته باشم.

بینهایت از دیدن دو اسب در آن واحد ذوق زده شدم و مدام با خودم می گفتم کاش دوربینم را می آوردم و این لحظه های ناب تکرار ناپذیر را با کیفیت بهتری ثبت می کردم.

ولی نشد و با گوشی ام این عکس و کلی عکس های زیبای دیگر انداختم.

اندکی ترس داشتم اما به اسب نزدیک شدم و همان اندازه نزدیک شدن برای بار اول بد نبود البته بچه که بودم چند باری اسب سوار شدم.

دلم می خواست جلوتر بروم و دستی به سرش بکشم و نوازشش کنم. گویا اسب رام و خوبی بود.

حتی وقتی می خواستم عکس بیندازم رویش را سمت دوربین کرد چون قبلش صورتش درست مشخص نبود

و زاویه ی خوبی برای عکاسی به من نمی داد اما همانطور که محو تماشایش بودم دیدم تکانی به خودش داد

و حالا وقتش بود ثبتشان کنم.

به این فکر می کنم که کی بشود بروم اسب سواری یاد بگیرم

البته می دانم یادگیری هر چیزی سختی خودش را دارد اما خیلی دوست دارم یاد بگیرم.

حتما همدم خوبی برای حرف های رازگونه ی درونم می تواند باشد.

یاد سریال آنه شرلی افتادم که از همان اول با اسب ارتباط برقرار کرده بود و با آن صحبت می کرد.

حتی برایش اسم هم انتخاب کرد . شاید دلیل علاقه ام به این سریال و اسب ها و مزرعه ای که در آن دیدم.

مرا بیش از پیش برای داشتن یک اسب ترغیب کرده است.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *